بیست و شش

من هم از همه اهل زمین دلگیرم...

بیست و شش

من هم از همه اهل زمین دلگیرم...

روزی که کلاغ شدم.

شب بود. همه خواب بودن. فک کنم فقط من بیدار بودم. خوابم نمیبرد. البته الآن خیلی وقته که شبا خوابم نمیبره. مثل یه مرده متحرک؛ زنده ولی بی روح و انگیزه. از همه چی بریده بودم. واسه یه لحظه چشمامو بستم و آرزو کردم که بمیرم. همین جوری که چشمام بسته بود وجود یه پر رو روی دستم احساس کردم. زود چشمامو باز کردم. صبح شده بود. بعد خودمو بالای یه درخت دیدم. داشتم سکته میکردم. با خودم گفتم نکنه مردم و اون دنیام. آخه چطوری؟ مگه میشه؟! تو همین فکرا بودم که یه دفعه نگام به پاهام افتاد شبیه پاهای کلاغ بود. اومدم لمسشون کنم نتونستم آخه دستی نبود که لمس کنه دوتا بال سیاه جاشونو گرفته بود. داشتم غش میکردم. تو همین اثنا صدای قار قار چند تا کلاغ به گوشم رسید. دیدم دارن به سمتم میان. مونده بودم که الآن چه کنم؟

4تا کلاغ بزرگ با چشمای قرمز و وحشتناک روبروم رو شاخه نشستند. اونا شروع به قارقار کردن اما من متوجه نمیشدم چی میگن. بعد 4 تایی شون همدیگرو نگاه کردن و پرواز کردن و رفتند. بهت عجیبی منو گرفته بود. یه حس وحشتناک و عجیب.

یه چند لحظه بعد یه کلاغ سفید اومد و کنارم آروم فرود اومد. حس خوبی بهم میداد. تا اومدم باهاش حرف بزنم، یه جوری جلومو گرفت و گفت: آرزو کردی بمیری، مگه نه؟ خب حالا فک کن مردی. فکر کن از اول اصلا نبودی و کلاغ بودی.

بهش گفتم آخه من از کلاغ بودن هیچی نمیدونم. گفت مگه از آدم بودن چیزی میدونستی؟

چیزی نتونستم بگم.

گفت از الآن به بعد تو یه کلاغی فقط با این تفاوت که دیگه نمیتونی هر غلطی خواستی بکنی.

این گفت و رفت.

همین جوری خیره و مبهوت مونده بودم که یهو از جام پاشدم و بالامو باز کردم و با نوکم مرتبشون کردم. خودم که خیلی کیف کرده بودم. داشتم به طور غیر ارادی کلاغ وار برخورد میکردم. محیطو قشنگ ورانداز کردم. حس غروری بهم دست داد که نگو. با خودم گفتم پرواز کنم. اونقدر پرواز کنم تا از این شهر لعنتی دور بشم. از بچگی عاشق فرانسه بودم. تصمیممو گرفتم. برج ایفل. آره میرم بالای برج و اونجا زندگی میکنم. آماده شدم. میدونستم که راه زیادی در پیش دارم. پر زدمو پر زدمو پرزدم تا یه دفه حس گرسنگی بهم دست داد. یه کم ارتفاعمو کم کردم تا بتونم بهتر ببینم. دنبال یه تیکه نون تمیز بودم اما هیچ جا نبود. چند بار خواستم از دست چند نفر که نون خریده بودن بقاپم که نشده بود و فک کنم تو آخرین مورد نون قاپی هم بالم صدمه دیده بود. دیگه جون نداشتم داشتم از گشنگی میمردم که یهو دیدم نزدیک خونمونم. زودی پر زدمو رسیدم به کوچمون. حیاطمون حوضمون باغچه مون لباسای رو بندمون آنتنمون پنجره هامون همه شون همون جوری بودن. دم پنجره نشستم. خواستم برم تو اتاق که دیدم یه نفر تو اتاقه. روبری آینه نشسته بود و داشت موهاشو شونه میکرد. وقتی به چهره ش دقیق تر شدم دیگه داشتم پس میفتادم. خودم بود خود خود آدمم بودم. دخترک تا منو دید جا خورد اما بعد لبخندی زد و رفت تو آشپزخونه و واسم نون آورد و ریخت زیر پام. بعد با انگشتش زد رو نوکمو گفت هر وقت گشنه بودی بیا اینجا یه لقمه نون برات پیدا میشه.. دختره من بودم ولی من نبودم. آخه من اینجوری نبودم. من اینقدر خوشگل و مهربون نبودم. همیشه ناراحت بودم همیشه معترض بودم اصلا چهره ام برام مهم نبود. اصلا دیگران برام مهم نبودن چه برسه به حیوونا.

اتاق مرتب و تمییز بود. خونه آروم و دنج به نظر میرسید. شروع کردم به خوردن نونا. بعد اومدم تو و نشستم لب پنجره کنار گلدون. گلدونش مال حیاط قبلی مادربزرگم بود اما من اونو فراموش کرده بودم. اما این دختره اون نه تنها فراموش نکرده بود بلکه گلهای قشنگی هم توش کاشته بود.

چند ساعت بعد دختر با دو تا پاکت تو دستش اومد تو اتاق تا منو دید گفت تو هنوز اینجایی عجب کلاغ بامزه ای هستی نکنه گم شدی اشکال نداره امشبو میتونی اینجا بمونی ولی از فردا من دیگه اینجا نیستم. قراره دو هفته با نامزدم برم پاریس آخه من عاشق پاریسم!

بعد اونقدر خندید و شادی کرد و بالا وپایین پرید که نگو. منم همین طوری ماتش شده بودم. آخه چه جوری اینجوری شده بود.

شب شده بود. دخترک یه کم پنبه برام آورد و گذاشت جلوم تا روش بخوابم اما من اصلا از جام نتوستم تکون بخورم. رفتتو رختخوابشو و زود خوابید. اونقدر شیرین خوابیده بود که نگو.

چقدر دوست داشتم جای اون بودم یعنی جای خودم بودم جای خود خودم. جای اون کسی که باید می بودم و نبودم. اما دیگه کار از کا گذشته بود و من لیاقت خودمو نداشتم. لیاقت کلاغ بودن رو هم نداشتم. نمیدونم چه جوری خوابم برد صبح که از خواب پاشدم دیدم دخترک نیست. با خودم گفتم چه بی سر و صدا رفته که من نفهمیدم که یهو مادرم در رو باز کرد و با فریاد گفت نویده چرا رو لبه پنجره خوابیدی و غش کرد.

من قدر تک تک لحظه های زندگی مو شاید ندونم ولی تلاشمو میکنم تا خودم باشم. خود خودم.

نظرات 11 + ارسال نظر

چه مطلع قوی ای !

کلاغ سفید !
تو مایه های یه نفر با لباس سفیده دیگه !؟

قصه ی آه
صمد بهرنگی
خوب پرداختیش

خودت رو دوست بدار
کلاغ ها رو دوست بدار

فکر کنم من آخر بشم !

سلام
دوست جدید نمی خوای؟

سلام .
من رابطه ی خیلی خوبی با این انشا برقرار کردم . خیلی دوستش داشتم
( این بالا شکلک گل نداره ؟)

مرسی

ما آدم ها انقدر پررو هستیم که اگر کلاغ هم بشیم باز هر غلطی که نباید رو انجام میدیم!

ایکاش همه کلاغ ها سفید بودن

فایده ای نداشت
آخه تو هوای تهران بازم سیاه میشدن!

انشای امروزت کجاست ؟!

بابا من یه روز عقبم از شما


فقط میخواستم ببینم این شکلکه چه شکلیه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد