بیست و شش

من هم از همه اهل زمین دلگیرم...

بیست و شش

من هم از همه اهل زمین دلگیرم...

آوا ی زنده گی

نمیدونم تو همین لحظه که اینجا نشستم و دارم مینویسم داره تو دنیا چه اتفاقایی میفته.  

نمیدونم چند نفر به دنیا میان. 

چند نفر میمیرن. 

چند نفر با همن. چند نفر تنهان.  

چند نفر تو خونشونن. 

چند نفر زیر سقف آسمون. 

یه عالمه از این نمیدونم ها وجود داره.  

اما میدونم که یه دونه دختر کوچک یکساله و نیمه تو ایران تو یه منطقه از تهران و کنار مامان و باباش خوابیده وجود داره که اسمش آواست. 

آوایی که خنده ش بهترین چیز تو دنیاست و زخم دستش دلخراش ترین صحنه دنیا. 

 

یه پسر یکی دوساله هم وجود داره که تو یه کشور به خاطر مسایل مسخره (البته از نظر من) که اونجا راه افتاد الآن نمیدونم کجا خوابه. اصلا خوابه یا نه. من عکسشو دیدم که سر جسد پدر نشسته بود و گریه میکردو این هم به نظر من دلخراش ترین صحنه دنیاست.  

دو تا صحنه دلخراش از دو بچه در یک روز ولی یکی از نزدیک و یکی از راه بسیار دور. 

جدای از تمام سیاست ها و عوامل پشت پرده که ما نمیدونیم و ندونستیم و شاید هم نخواهیم دونست تو یه کشور یه جریانی راه میفته و دودش همه جارو میگیره.  

همه بچه ها عزیز و معصوم هستن و هیچ فرقی بینشون نیست. سیاه و سفید و زرد و سرخ نداره. دختر و پسر نداره، زخم جسمی و روحی نداره، همه آدمیم و میخوایم زندگی کنیم. لذت ببریم و به حقمون برسیم.  

به چه حقی باید خنده یه بچه رو ازش بگیریم و ...

 

آوا کوچوله ما اصلا به خاطر زخم دستش گریه نکرده بود با اینکه زخمش واقعا عمیق بود! پس شاید اون میدونه که زخمای خیلی بزرگتری واسه گریه کردن وجود داره. و من درسمو ازش امروز گرفتم. درس محکم بودن.

خلاف فور اسپید

زنگ زدم آژانس گفتم ماشین میخوام و اونم گفت تا یه ربع دیگه میفرسته. یه پراید سفید. رفتم پایین منتظر شدم تا بیاد. خیابونی که آژانس توشه تا خیابون ما یه یه مسیر مارپیچی داره. راننده هه یه جوری این مسیرو یه کله اومد و ترمز کرد دم پای منو دو تا بوق زد که آبجی بپر بالا من خشکم زده بود. 

اولش خواستم سوار نشم ولی دیر شده بود و باید سوار میشدم. نشستم و سلام دادم و جواب سلاممو دادو گف: کجا میری آبجی؟ مقصدو گفتمو آقا گازی داد که دیدم سر اتوبانیم. 

من کلا آدم عشق سرعتم ولی این آقای راننده همچین پلاک به پلاک میکرد که که دستام از عرق یخ زده بود. تازه تو این شوماخر بازی اس ام اس هم میزد. اصلا هم جلورو نگا نمیکرد و خیلی ریلکس پلاکشو میچسبوند به ماشین جلویی و گوشیشو نگاه میکرد!

اما خداروشکر منو سالم به مقصد رسوند. 

شب که در موردش با م.ج. صحبت کردم گف یارو خلاف میکنه ولی آدم خوبیه. 

 

پ.ن. نتیجه اخلاقی اینکه خلاف چیز خوبیه و اصلا هم که همه میگین خلافکار بده و اخه اصلا هم اینطور نیست.

خدا واسه هم نگهمون داره

بالاخره یه مامانی که دنبال یه جای دنج تو دوردست ها میگشت تو بیست و ششم ماه یه جایی رو واسه حس کردن زندگی پیدا کرد.

پگاه 

آ 

سهیلا 

...


بارون تابستونی

دیشب که بارون اومد خیلی منقلب شدم.

تا حالا همچین بارونیو تو تابستون ندیده بودم.

همش تو دلم میگفتم خدایا تو این گرما چه جوری میخوایم روزه بگیریم. به مامان اینا میگفتم توروخدا بیاید بریم مسافرتی جایی (فرار از روزه) چون فقط با اون شرایط گرما فقط با یه کولرگازی بغل دستت و لم دادن زیرش میتونستی روزه بگیری و به قول یکی از اقوام جوون خانواده که میگفت پارسال فقط 4 تا طلوع رو دیده بود و تا دم اذان خواب بوده باید یه همچین شیوه ای رو اتخاذ میکردیم.

اما دیشب انگار خدا خواست بگه که میدونم سخته ولی من شرایطو آماده میکنم با اینکه این وظیفه شما بوده از ماه های قبل خودتونو آماده میکردین.  

چون شاید میگن ماه مهمانی خدا و ما یه جورایی این ماهو مهمون خداییم خدا خواسته صاحبخونه بودن و شرایطشو یه بار دیگه بهمون گوشزد کنه.

هیچ کدوم از حکمتای خدارو نمیفهمم ولی دوستش دارم. و امیدوارم که اونم دوستم داشته باشه. هممونو دوست داشته باشه.

نون بُری

دنیا پر از آدمای مختلف و جاهای مختلف و آداب و رسوم مختلف و قوانین مختلف و خیلی چیزای مختلف دیگه اما تو همه جا شرافت و مردونگی و صداقت و کلا آدم بودن وجود داره و به عنوان یه ارزش خوب به حساب می آد.

اما متاسفانه تو کشور مثلا ما با اینکه همه این چیزارو میدونن ولی نمیدونم چرا خوشونو به نفهمی زدنو دارن کارایی میکنن که حتما تو همین دنیا گریبانشو میگیره و به عبارت خودمونی خدا میذاره تو کاسشون.

نون بری 

مثلا طرف 5 ساله داره تو یه آرایشگاه جون میکنه و کار یاد میگیره و مشتری های خودشو داره و داره پا میگیره که میان و زاغ سیاه یا سفید یا بی رنگشو چوب میزنن و زیرآب بدبختو میزنن و میتدازنش بیرون و صندلیشو میگیرن.

یا مثلا تو اداره طرف میخواد ادامه تحصیل بده و تو کار و موقعیتش موفق باشه، میانو اونقد چوب لا چرخ بدبخت میذارن که بدبختو از هر چی درسه میندازن.

یا تو هرجای دیگه که پاتو میذاری این وضعیتو میبینی و اگه تجربشو داشته باشی جز ناراحتی چیزی نصیبت نمیشه.

چراباید طوری بشیم که موفقیت دیگران مثل تیغ بره تو چشممون و نه تنها خودمون واسش زحمت نکشیم بلکه نذاریم بقیه هم تلاششونو بکنن. 

چرا باید از لحاظ فرهنگی اونقدرلخت شده باشیم که حتی فکر پوشوندش تو مخیلمونم نگنجه...


نظر خودم: به یه چیزی خلی اعتقاد دارم و اون جریان کاسه و خداست. هر کاری بکنیم چه خوب و چه بد خدا همونو میذاره تو کاسمون.