بیست و شش

من هم از همه اهل زمین دلگیرم...

بیست و شش

من هم از همه اهل زمین دلگیرم...

یک روز پاییزی در ییلاق

تمام ایل حاضر شده بودند. زمان کوچ فرا رسیده بود . باید حرکت میکردیم. وگرنه به سرمای سختی بر میخوردیم. من که ازم هیچ کاری برنمیومد و باید مینشستمو بقیه رو تماشا میکردم. از وقتی که یادمه همین طوری بودم. تماشاچی بودن عادت هر روزه ام بوده و هست. پدرم و برادرام و بچه های عموم در حال جمع کردن  چادر ها گاو ها و گوسفندا و بزهامون بودن. بز من هم بینشون بود.

همیشه از کوچ متنفر بودم آخه مجبور میشدم تو این مدت از بزبزی خودم دور بمونم تا برسیم به منطقه قشلاقی. از وقتی که بچه بود من خودم بهش شیر داده بودم. آخه مامانشو گرگ خورده بود. خیلی دوستش دارم. اونم منو دوست داه. آخه فقط با من بازی میکنه. بابام وقتی میخواد اذیتم کنه میگه یه روز میکشتش! منم میزنم زیر گریه و همه میخندن...

ساعت 8 صبح بود و همه داشتن تند تند کارهارو میکردن تا راه بیفتیم. آخه دیر شده بود باید زودتر ازاینا راه میفتادیم. مامانم میگه هوای پاییز معلوم نمیکنه چه جوریه. ممکنه یهو خیلی سرد بشه و نتونیم راحت کوچ کنیم.

ساعت نزدیکای 9 بود و همه آماده شده بودن. برای منم جای مخصوصی درست کرده بودن تا چرخم رو اونجا بذارن تا قل نخورمو بیفتم. آخه من نمیتونم راه برم. از بچگی همین جوری بودم. واسم با هزار مشقت ویلچر گرفته بودن تا جابجاییم راحت تر بشه.

بالاخره راه افتادیم. وقتی داشتیم میرفتیم خیلی برام دل کندن سخت بود. هر سال همین طوره. اصلا حالم از کوچ بهم میخوره. همیشه بهم میخورده. تا میای به یه جا عادت کنی باید ازش دل بکنی. همیشه با خودم میگفتم چی میشد همیشه ییلاق بود. هم بهار و تابستون و هم پاییز و زمستون. اصلا چی میشد کره زمین جای قشلاقی نداشت. اگه هم داشت اون میومد پیش ما نه اینکه ما بریم پیش اون.

تقریبا داشت ظهر میشد. پدرم دستور توقف داد. یه جای خوب وایستادیمو ناهار رو خوردیم بعد از یه خواب قیلوله دوباره همه آماده شدیمو راه افتادیم. آخه باید قبل از تاریکی به وسطی میرسیدیم.  از قدیم اونجا رو به عنوان وسط راه انتخاب کرده بودن واسه همینم  اسمش وسطی بود. اونجا نه ییلاق بود نه قشلاق.

خورشید داشت غروب میکردم و صدای گرگها راه افتاده بود. همین جوریکه داشتم اطرافو نگاه میکردم و تلو تلو میخوردم یهو دیدم گاری پشتیمون چرخش شکست و کج شد و حیوونی الاغ عرعرش رفت به هوا. از قضا بزبزی منم سوار همون گاری بود. گاری واژگون شد و زبون بسته ها ریختن پایین و یکی یکی از دره سر خودن پایین. من با دیدن این صحنه شروع کردم به داد و بیداد و فریاد و خودزنی که بزبزی مرد بزبزی مرد. همه یهو وایستادن و ریختن پایینو و رفتن کمک گاری.

یکی از پسر عموهام که منو خیلی دوست داره اومد سمت منو گفت داد نزن عزیزدلم. میرم برات میارمش. حال بزبزیت خوبه اون هیچیش نمیشه قول میدم بهت. و رفت پایین دره.

چرخ منو اون سمت گاری بسته بودن و من نمیتوستم پایین دره رو ببینم. اونقدر چرخمو تکون دادم تا بتونم ببینم اون پایین چه خبره نشد.

تقریبا همه داشتن کمک میکردن تا حیوونا رو بیارن بالا. خدارو شکر دره اش طوری بود که کم کم عمق پیدا میکرد و سینه کش خوبی داشت. بعد از 6 ساعت کار سخت و گروهی همه حیوونا رو آوردن بالا و بهشون آب و علوفه دادن. فقط مونده بود بزبزی من. پسر عمو هم که خبری ازش نبود.

دیگه داشتم دیوونه میشدم. همه خسته بودن و باید به زودی راه میفتادیم. باید قبل از طلوع وسطی میبودیم. وگرنه برنامه ها بهم میریخت.

پدرم گفت 1 ساعت دیگه صبر میکنیم اگه نیومد یه اسب براش میذاریمو راه میفتیم. وقتی این حرفو شنیدم گفتم من بدون بزبزی از اینجا تکون نمیخورم تا 10 ساعت دیگه هم شده من از اینجا تکون نمیخورم.

هیچکس حرف منو جدی نگرفت. یک ساعت گذشتو خبری نشد. پدرم دستور حرکت داد اما من تصمیم خودمو گرفته بودم. هوا تاریک بود و همه خسته. نقشه ام عملی میشد شک نداشتم. یه کم که گذشت خودمو انداختم پایین. خوشبختانه گاری یکی مونده به آخری بودم و  آخرین گاری مال حیوونا بود که هیچ کس متوجه من شد.

صبر کردم تا ازم دور بشن. بعد خودمو کشون کشون رسوندم تا اسب پسر عمو. با بدبختی سوارش شدم. و منتظر نشستم. خوف عجیبی داشت. صدای گرگهام که قطعی نداشت اما من اصلا خودمو نباختم گفتم اونقد منتظر میمونم تا بیای. نگاهمو به آسمون بالای سرم دوختم و محو تماشای ستاره ها شدم. یه دفعه بزبزی خودمو دیدم که داشت میدویید. اصلا هر چیزی که میخواستم پرده سیاه آسمون بهم نشون میداد.

هوا گرگ و میش شده بود و داشت نزدیکای سحر میشد. صدای خش خش برگارو که شنیدم داد زدم پسر عمو من اینجام پیداش کردی؟

که یهو متوجه شدم اسبه داره بیقراری میکنه. به زور خودمو بهش چسبونده بودمو میگفتم هیچی نیست اسبی... که دیدم یه صدای وحشی خرخر میاد. نفسم بند اومده بود. قلبم عین چی میزد. دستام خیس عرق شده بود. از توی کمری لباسم چاقومو که مامان بزرگم بهم داده بود درآوردم. طناب اسبو پاره کردم و با لگد اونقدر زدم به اسبه که عین باد ازونجا دور شدیم. همین طور که داشت چهار تخت میدویید دیدم یه مرد با یه چیزی تو بغلش داره از اون دور میاد. خورشید هم داشت طلوع میکرد. پسر عمو بود. بزبزی رو پیدا کرده بود. وقتی رسیدم بهش از اسب یه جوری خودم انداختم تو بغلش که بیچاره فقط تونست خودش کنترل کنه که نیفته از دره پایین. گفت تو اینا چیکار میکنی چه جوری اومدی اصلا چرا تنهایی چه رخت کو چه جوری سوار اسب شدی؟

گفتم گرگ! گرگه دنبالمونه الآن میرسه.

پسرعمو گفت گرگ چند تا بودن بقیه کجان؟

داشتم بهش داستانو میگفتم که دیدیم ای دل غافل دوباره اسبه رم کرد. بزبزیو داد دستمو گفت تو فقط مراقب بزبزیت باش. بعد جفتمونو بغل کرد و سوار اسب شدیم. منم با شجاعت چاقومو نشون دادم و گفتم خیال راحت دخل همشون میاریم. پسرعموم تنفگ شکاریشو درآورد و چند تا شکلیک کرد. گرگا که دیدن اوضاع خیطه پا به فرار گذاتشن. ما هم تاختمو تاختیم تا رسیدیم برسیم به وسطی. تقریبا نزدیکیای وسطی بودیم که پدرمو با داداشام دیدیم دارن با صدا زدن اسم من میان. منم داد زدم بابایی ما اینجاییم. دیدی گفتم پیداش میکنم.

تا چشم بابام به من و پسرعمو و بزبزی افتاد انگار که دنیارو بهش داده باشن همچین اومد سمت ما که خاک جاده رو برداشت.

گفت دختر تو کجا بودی نمیگی گرگا خدای ناکرده...

بعد منو بغل کرد و اونقدر بوسید و گریه کرد و خدارو شکر کرد که نگو. بابام به پسرعموم هم رحم نکرد و اونم گرفت بغلش. اونقدر ازش تشکر کردو بوسیدش که نگو.

بعد یهو من به بابام گفتم بابایی میشه یه چیزی بهت بگم؟

گفت چی عزیزم

گفتم ببین! و یهو خودم انداختم از بغلش پایین.

همه مبهوت منو نگاه میکردن. من رو جفت پاهام وایستاده بودم. همه اومد سمتم و بغلم کردن بزبزی که اونقدر خوشحال بود و بالا و پایین پرید که نگو.

روز اول پاییز بود و ما هنوز تو منطقه ییلاقی بودیم. پدرم گفت مادرت از خوشحالی غش میکنه میدونم! و همین طور که داشت از خدا به خاطر این اتفاق تشکر میکرد مارو سوار اسبش کردو رفتیم به سمت وسطی.

این آخرین باری بود که من از کوچ بدم میومد. من عاشق کوچم. من عاشق یه روز  پاییزی تو ییلاقم.

اینم تصاویر انشام 

واسه کم شدن روی بعضی ها!!!!

  

دره ای که بزبزی ازش افتاد پایین!  

سمت راستی پسرعمو جونم، سمت چپی اون یکی پسرعموم!

نظرات 19 + ارسال نظر
کیانی 1391,11,11 ساعت 20:07 http://kiaomran.blogfa.com/

خیلی ها می گویند امکان ندارد! شما چطور؟ http://kiaomran.blogfa.com/

فک میکردم خودم طولانی نوشتم فقط چیه نوشتید این همه :دی

چه همه غلط داریدا اون از "اونم منو دوست داه"که باید داره باشه این از "بالاخره راحت افتادیم" که راه باید باشه

خداییییییییییی
این همه غلط؟!!!!!!!
پیگیری میشود.
مطمئن باشید.

این جا عالی بود :دی "اگه هم داشت اون میومد پیش ما نه اینکه ما بریم پیش اون. "

" داد زنم پسر عمو من اینجام پیداش کردی؟" داد زدم :دی
عالی تمومش کردید

مرسی
از دست این کیبوردهای بد تایپ کن!

خوبه من گفتم انشا نباید از سی سطر بیشتر باشه !

ساعت ۷ شب بود همین جوری نوشتم
اصلا نگاه نکردم چند خطه
فقط فهمیدم ۲ ص و نیمه

نه به اینکه نمی نویسی نه به اینکه فدات شم !

رگه زده بالا

یاد هایدی افتادم
چرا با احساسات مردم بازی میکنی ؟!

باور کن اصلا خودم به یادش نبودم

خیلی قشنگ بود دوستم

میسی

نویده ... من تو رو دیر شناختم [شکلک اشک های حلقه زده در چشم]
تو یک استعداد کشف نشده ای!

قربونت
حالا دوستم هل هلی نوشتم
ببین اگه تمرکز کنم چی میشم.
"کی بودم من"

بعد بشین به من بگو زیاد می نویسی !
آ جان یه کم با دقت به من نگاه کن !
به نظرت من استعدادی نیستم !؟

بیـ ـدل 1391,11,12 ساعت 12:41 http://hathor.blogfa.com/

دم پسر عموی شما گرم ..

خیلی داستان قشنگی بود .. و کلی هم هیجان داشت : )

من اصلا پسر عمو ندارم!
شما لطف دارید.

انشای امروزت رو بنویس ولی جان من ساعت هفت شروع نکن ، یه نگاه هم بنداز موقع تایپ کردن ببین صفحه ی چندمی ؟!

واقعا کی بودی تو ؟!

طوفان 1391,11,12 ساعت 17:04

سلام
واقعا این داستان جدی بود
می دونم شایدبه خودت بگی این دیگه کیه که اینقدراعتماد به نفس داره درسته سنم کمه ،یه بچه دبیرستانی ام ،اما...
امامیشه یکم اززندگیت برام بگی؟
من اسمم زهراست،اهل روستام اماشهردرس می خونم یه داداش بزرگتر دارمکه خیلی دوسش دارمبابابازنشسته ست ومامانم هم کارمنده و...
این داستان ادامه داره امااگه تو بخوای
دوستت دارم وممنون که اهمیت قائل شدی واومدی وبمو دیدی.
چاکریم
بووووووس
بابای
اینوهم تایید نکن چون همه میخونن خوب نیس

سلام
نه عزیز فقط انشا بود.
موفق باشی

( آیکون یه دختر که روش کم شده )

منم پسر عمو میخوام ! اگر بزبزی هم داشته باشم بد نیست


یعنی واقعی بود؟
نبود؟
اون عکسا چی بود؟
بود یا نبود؟

نه بابا فقط انشا بود.
عکسارو هم از گوگل گرفتم.
زدم ییلاق اینارو آورد

هر چی بود
پر هیجان بود
جالب انگیز ناک بود
ترسناکم بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد