بیست و شش

من هم از همه اهل زمین دلگیرم...

بیست و شش

من هم از همه اهل زمین دلگیرم...

افتتاحیه

امروز تصمیم گرفتم یه حرکتی کرده باشم که با دیروز متفاوت باشه

تصمیم گرفتم یه وبلاگه دیگه با موضوعه دیگه برا خودم بزنم

امروز نیمه شعبان بود و سالگرد قمری ازدواجم

اما با روزای دیگم بسیار بسیار متفاوت تر بود

صبح با ناراحتی از خواب پا شدم و تا همین الآنشم سرم درد میکنه

شاید با خودتون بگین داری ادای آدم تنگارو در میاری ولی نه باور کنین که همین جوری بود

خسته بودم از خودم و اطرافیان نزدیک و دورم

خسته بودم از تلویزون مسخرمونو و مردمی که بیرون تو خیابونا بودن

خسته بودم از این همه مسخره گی و ...

آخرش که چی!؟

تا کی باید این جوری باشه؟

تا کی باید این بی تفاوتی و بی غیرتی ادامه داشته باشه

پس کی باید زندگی و کرد و از زندگی کردن دیگران لذت برد

با آقا بیا گفتن کار درست نمیشه

باید یه کاری کنم

باید یه کاری کنیم

باید جنبید...

میخوام با نوشتن شروع کنم.

پس کمکم کنین.